اناهیتااناهیتا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

برای دخترم که دنیای من است

سلام دختر نازم الان ساعت19:44 دقیقه 14تیر 92 است تو هم تو خواب نازی منم شام ندارم  ولی عوضش تصمیم گرفتم برات یه وبلاگ درست کنم .....

از زمان بارداریم شروع میکنم ......زمانی که تو تو دلم بودی و لحظه شماری میکردم تا بیای ببینم چه شکلی هستی با خودم میگفتم اگر به دنیا بیای چشم ازت برنمیدارم هر لحظه نگات میکنم ببینم چه شکلی هستی ....

به همین اکتفا میکنم که تو اون نه ماه زمان دیر گذشت اما خیلی اسون گذشت انصافا بابات هم نذاشت اب تو دلم تکون بخوره البته یه وقتا عصبانی میشد اما الان میفهمم که بیشتر به خاطر تو خودش رو کنترل میکرد اون ابی که نباید تکون میخورد تو بودی عشقم.....

حالا که اومدی میفهمم خب خیلی عزیز بودی عزیزمم

بدون عنوان

دختر مامان سلام چندروزی هست که تو اسباب کشی بودیم و تداخل پیدا کرد با واکسن هجده ماهگی شمااااا...تو استرس این بودم که این وسطا اذیت بشی و منم نتونم به کارام برسم ولی خدا رو شکر که واکسنت اصلا اذیتت نکرد و فقط یه کوچولو تب کردی که با استا کنترلش کردم و یکم هم بیقرار بودی که تا میبردمت بیرون اروم میشدی خدا رو شکر که از این مرحله هم به راحتی عبور کردی ..   ...
30 آبان 1393

بدون عنوان

قشنگ مامانی چقدر روزا زود میگذره و یادم نمیره که چقدر بغلی بودی و اصلا تمایلی به خوابیدن تو جات نداشتی بگذریم زمان به سرعت میگذره و شما داری روز به روز بزرگتر میشی ... این روزا به شیرینی کلمات رو یاد میگیری و میگی بیا =بیا خیار=ایار سیب=بیس بگیر =بایر قار قار =گار گار قوقولی قوقو=گوگوگو ساحل اسم دخترعموش=نانل میدون=میمه  
19 آبان 1393

بدون عنوان

عسل مامان عشق مامان سلامممم دختر باهوش من تقریبا اعضای صورت و بدنش رو شناخته کلمه نون هم تازگی ها یاد گرفتی نمیدونم چرا زیاد دوست نداری حرف بزنی بیشتر دوست داری دست من رو بگیری و چیزی رو که میخوای رو با ایما و اشاره بیان کنی عاشق این هستی که بری پشت مبل و قایم بشی و من دنبالت بگردم یه کار شیرین یاد گرفتی و اونم اینه که هر جا آینه باشه خودت رو میبینی و میخندی و برای خودت شکلک در میاری دوسه روز پیش داشتم لباس تنت میکردم که بری بیرون تا لباس جدیدت رو پوشیدی دوییدی رفتی جلو بوفه که پشتش اینه داره خودت رو نگاه کردی و کلی ذوق کردی از اون روز فهمیدم که عاشق آینه شدی یه کار خطرناک امروز یاد گرفتی اینکه میری رو کشو گاز و وایمیستی...
10 شهريور 1393

بدون عنوان

دختر ناز من سلام دوباره بعد یه غیبت طولانی اومدم وای که خیلی شیرین شدی تازگی یاد گرفتی یه اخم مردونه میکنی خیلی با نمک میشی اما هنوز موفق نشدیم از اخمت عکس بگیریم چون زود میای و میخوای دوربین رو از دستمون بگیری .. عاشق ابی و دایم دست من رو میگیری میخوای ببرمت حیاط و شیر اب رو باز کنم تا بازی کنی یه ماهی هم هست سرما خوردی و اب بینیت سر اریزه داروهات رو دادم ولی هنوز خوب نشدی وقتی شکمت سیر میشه دور خونه میچرخی و میای پای من و بابات رو میگیری و میچسبی بهمون و بلند بلند میخندی خلاصه اینکه داری حسابی دلبری میکنی قشنگ مامان ..
25 مرداد 1393

بدون عنوان

دخمل من بازم سلاممممم چقدر شیرینه وقتی که مفهوم کلامات رو میفهمی و باهات حرف میزنم مثلا میگم برو فلان چیز رو بیار بده مامان شما خانمی تاتی تاتی باذوق میری و اون رو میاری برام ... عاشق قوره ای تا میریم تو حیاط با صدای یواش در گوشم یه کلمه نامفهوم میگی و قوره رو نشون میدی یعنی  بیار.. تلفن رو میذاری تو گوشت رو بلند بلند باز کلامات نامفهوم رو میگی و راه میری تنها چیزی که ما میفهمیم اینه که نه رو زیاد میگی و سرت رو میندازی بالا یعنی این نه از اون نه ههاست چند روزی هست سرما خوردی و اب بینی ات سر ازیره از قطره هم بیذاری با هزار دوز و کلک میریزم تو بینی ات از بس با گوش پاک کن بینی مبارکت رو پاک کردم تو هم تا گوش پاک کن میبینی بر...
3 مرداد 1393

بدون عنوان

اناهیتای گلم عکسای اتلیه ات رو گرفتیم و هر روز قربون صدقت میرم دست دوست عزیز نی نی سایتی ام درد نکنه هانیه جان از عکسای قشنگی که گرفتی ممنونم البته عکسا زیادن این چند تا رو میذارم فقط ...
10 تير 1393

بدون عنوان

خدایا شکرتتتتتتتت چه لحظه های قشنگی رو دارم میبینم اناهیتای عزیزم الان تونست خودش بدون کمک بایسته و چند قدمی رو راه بره البته چند وقته شش قدم برمیداره و می افته امیدوارم زودتر برم کفش فروشی و براش کفش جدید بخرم  
10 تير 1393

بدون عنوان

سلام چند وقته زیاد نمیتونم بیام و وبلاگ دختری رو اپ کنم میدونم دیر به دیر میشه چون اینقدر دخترمون شیطون و وابسته به من شده که اگه پدر مادرم نباشن و بابای انا نباشه نمیتونم تا دستشویی هم برم ..  دندونای دختر طلای ما چهار تا شده البته یه ماهی میشه که دندونای بالاش در اومده.. چند روز پیش رفتم خونه مادرجون معصومه  (مادر شوهرم )و مامانیش تا انا رو دید بردش بیرون وقتی برگشت دیدم گوشش رو سوراخ کرده ما اصلا قصد نداشتیم سوراخ کنیم گوشش رو ولی خب توفیق اجباری نصیبمون شد من خیلی هم خوشحال شدم ولی همسرم زیاد استقبال نکرد چند روزی گذشت صبح که انا بیدار شد دیدم دور گوشش و تقریبا نزدیکای گردنش جوشای ریز زده گوشواره ها رو از گوشش در اوردم وت...
26 خرداد 1393

بدون عنوان

یه اتفاق خیلی مهم چند روز پیش افتاد و باعث شد که ما بیشتر مراقب دخترمون باشیم و اون این بود که تاب دخترمون کنده شد و افتاد زمین ... این اتفاق همه ما رو مخصوص بابات رو خیلی ناراحت کرد چون هم بابات این تاب رو وصل کرده بود و هم اینکه همون موقع داشت تابت میداد خدا خیلی رحم کرد که محکم تاب نمیخوردی وگرنه خدایی نکرده اتفاقای بدی میوفتاد این تاب فقط یه قلااب داره و وصل شده بود به قلاب لوستر ...قلاب لوسترم کنده شد و ... اینم عکس تابت   ...
20 خرداد 1393