اناهیتااناهیتا11 سالگیت مبارک

برای دخترم که دنیای من است

خاطره زایمان

1392/4/16 16:10
نویسنده : مامان دنیا
532 بازدید
اشتراک گذاری

چند روزی بود با مادر شوهرم میرفتیم پیاده روی طوری که قشنگ احساس میکردم سر بچم داره میاد پایین دوسه روزی رو پشت سر هم رفتیم به امید اینکه من ده روز تا زایمان طبیعی میتونم برم پیاده روی ....

تو هفته 38 بودم دکتر برام سونو نوشته بود و من سونو رو گذاشتم برای روزی که میرم برای چکاب تا سونو رو به دکترم نشون بدم 24 اردیبهشت بود اون روز رو نتونستم برم پیاده روی ...شب همسری اومد خونه و گفت که فردا همراهم برای چکاب  میاد منم خیلی خوشحال شدم چون تا اونروز همیشه تنها میرفتم ...شام رو کشیدم ومشغول خوردن بودیم که تلفن زنگ خورد طبق معمول دوستم بود همیشه این ساعتا زنگ میزد همسری تل رو برداشت و کلی باهم کل کل کردن تو حرفاش گفت احتمال 50 درصد فردا بستری میشه!!!!! من هاج و باج موندم گفتم یعنی چی 50 درصد !!!!! یعنی چی بستری میشه!!!!

اخه این چند روز هی به همسری هشدار میدادم که شاید این پیاده روی ها تاثیر داشته باشه و من دو سه سانتی باز شده باشم اونوقت با امپول فشار بتونم زایمان کنم .......صبح روز 25 دوش گرفتم و همسری رو بیدار کردم و بعد از صبحانه راهی بیمارستان صارم شدیم اول باید میرفتم سونو گرافی..بعد از کلی نشستن بالاخره نوبت ماشد دکتر خواجه پور نبود و به جاش یه خانم دکتر جوون بود رفتم رو تخت و دراز کشیدم همسری از مانیتور بزرگی که روبرومون بود تصویر رو میدید شروع کرد به سیوال کردن ..خانم میشه یکم واضح تر ....دکتر هم شروع کرد به توضیح دادن  ولی وقتی دید همسری خیلی کنجکاوه خیلی محترمانه گفت اقا شما دو دیقه بیرون منتظر باشید .... خانم  بلند بلند میگفت و منشی اونا رو تایپ میکرد با همون حالتی که به مانیتور کوچک روبروش نگاه میکرد گفت تکوناش خوبه ؟؟اب دور جنین خیلی کم شده ....

برگه رو گرفتم و اومدم پیش همسری تا بریم تو لیست انتظار برای چکاب  طبق معمول مطب دکتر کرم نیا از همه مطب ها شلوغ تر بود

طبق روال کلینیک صارم اول باید ماما های دکتر ویزیتم میکردند.سونوگرافی رو نشون دادم اونم یه نگاهی کرد و گفت خیلی اب دور جنینت کمه با این حال بستری نشی خوبه.... با همون دلهره ای که داشتم یه نگاه به همسری کردم و از تو اتاق بیرون اومدیم....تا وقتی که بریم تو مطب خود دکتر یک ساعتی رو نشستیم منم همش به همسری میگفتم خدا کنه امروز بستری نشم من هیچ کاری نکردم اصلا امادگی ندارم

همیشه با خودم میگفتم خدا کنه زمانی دردم بگیره که تمام خونه رو تمیز کرده باشم  همیشه استرس این فکر تو ذهنم بود

بالاخره وارد مطب شدیم دکتر با لبخند همیشگیش بهمون خوش امد گفت  اونروز وقت  معاینه لگنم بود دکتر اول یه نگاه به سونوگرافی و پروندم کرد و بعد گفت با این حال نمیتونیم زیاد صبر کنیم باید اول یه نوار قلب از بچت بگیریم اگر خوب بود باید فردا بستری بشه اگر نه امروز باید زایمان کنی  .....همین طور که از اتاق معاینه بیرون اومدم  چشمم به همسری افتاد که اصلا نمیتونه جلو خندش رو بگیره ......یه نوار قلب از جنین گرفتن که خدار رو شکر قلبش خوب میزد

دیگه خیالم راحت شد که اونروز رو برای جمع و جور کردن خونه وقت دارم.....

شب رو مادر همسری پیشمون خوابید صبح هم ساعت 5 صبح از خواب بیدار شدیم و راهی بیمارستان شدیم تقریبا ساعت نزدیکای 7 بود که من رو وارد بخش زایمان کردن اونجا از همسری و مادرش خداحافطی کردم و خودم رو برای زایمان اماده کردم قرار بود که با امپول فشار دردام شروع بشه اول یه نوار قلب از جنین وبعد سرم و شروع یه اتفاق جدید ....دردام با خوردن روغن کرچک از شب قبل خیلی کم شروع شده بود ولی این تازه اول راه بود .....

طاق باز خوابیدن برام خیلی سخت بود ولی باید به خاطر کنترل قلب کوچولوی عزیزم تحمل میکردم  دو تا هم تختی داشتم که به خاطر خونریزی بستری شده بودن شروع کردیم باهم حرف زدن پرستارا هم مدام من رو چک میکردن ....همسری مدادم بهم اس میداد و از حالم خبر دار میشد

دلم خیلی میخواست راه برم بالاخره با سرمی که بهم وصل بود تونستم راه برم هر از گاهی هم قلب کوچولوم رو در حالت نشسته کنترل میکردن چند باری معاینه شده بودم من با یه خانم دیگه که اون از شب قبل درد میکشید زایمان طبیعی بودیم اون بنده خدا از شب قبل درد کشیده بود و فقط سه سانت باز شده بود منم تو معاینه قبلی دو سانت باز شده بودم بهم گفتن که روغن کرچک و شریت زعفرون بخورم به همسری زنگیدم و اونم برام فرستاد و به زور روغن رو سر کشیدم  ....دوباره باید دراز میکشیدم تا از قلب بچه نوار قلب میگرفتن من که از درد تو حالت دراز کشیده به خودم میپیچیدم دیدم دکتر اومد بالا سرم گفت در چه  حالی گفتم درد دارم بعد رو کرد به پرستار و گفت زود امادش کنید اول این رو بفرستید بعدا اون یکی رو دیگه نمیشه صبر کرد .....من هاج و واج موندم یعنی چی؟ ولی ته دلمم بدم نمیومد زودتر همه چی تموم بشه ... رفتم اتاق عمل و دراز کشیدم تخت خیلی باریکی بود یه خانم شروع کرد به ضد عفونی کردن شکم و پاهام.... خیلی درد داشتم وقتی دراز میکشیدم ولی وقتی راه میرفتم اصلا دردی احساس نمیکردم یکم ترسیده بودم همش تو دلم میگفتم یعنی این مرحله تموم میشه یعنی من و نی نی به سلامت از اینجا خلاص میشیم   ..... درب اتاق عمل باز بود یک دفعه چشمم افتاد به همسری با لباسای یک دست سبز اتاق عمل , که بیرون نشسته بود اصلا انتظارش رو نداشتم با دیدن همسری یکم قوت قلب گرفتم ولی باید اعتراف کنم خیلی گیج شده بودم اصلا باورم نمیشد که باید این مرحله از زندگی رو بگذرونم...مدام تو افکار مختلف بودم که چه موجودی میخواد از بدن من جدا بشه ...خدایا فقط سالم باشه ...

متخصص بیهوشی اومد بالا سرم و گفت دوست داری بی حس باشی یا بیهوش گفتم میشه درمود دوتاش  یکم توضیح بدید اونم شروع کرد به توضیح ,مرد خیلی مهربونی بودخلاصه با کلی دلهره گفتم بی حس کنید میخوام بچم رو ببینم

وقتی امپول رو میزد هر ان فکر میکردم خیلی باید درد داشته باشه ولی اصلا اینطور نبود پای چپم شروع شد به داغ شدن گفتم پای چپم داغ شد که سریع من رو  خوابوندن ...دیگه درد نداشتم راحت دراز کشیده بودم ولی به جای اون درد حس میکردم خیلی پاهام سنگین شده همش به پرستار بالاسرم میگفتم پام خیلی سنگین شده همش میخوام تکونش بدم نمیشه اونم گفت چه اصراری داری به جای این حرفا یکم دعا کن هم برای خودت هم برای بچت اونجا بود که به خودم اومدم و همه اونایی که التماس دعا داشتن رو به یاد اوردم ولی راستش الان یادم نمیاد دعا کردم یا نه ....

پارچه سبز کشیده شد روبروم صدای دکترم میومد که داشت با پرستار دیگه ای صحبت میکرد دایم تو دلم میگفتم تورو خدا شروع کنید هر ان منتطر کشیده شدن تیغ جراحی روی شکمم بودم توی این افکار بودم که پرستار بالا سرم گفت مبارکه با تعجب گفتم به دنیا اومد ؟؟؟؟؟؟؟ پرستارم گفت اره سرش اومد بیرون ......

مگه میشه اصلا باورم نمیشه درست موقعی که منتظر بودم تازه عمل شروع بشه داشت همه چی تموم میشد ....دنبال یه صدای گریه بودم ...یک دفعه یه صدای نازک و کوچولو اومد که بیشتر شبیه ناله و نق زدن بود تا گریه ......دست های پرستار رو دنبال کردم بچم رو درست پشت سر من خوابوندن .... در اتاق باز شد و همسری اومد داخل ......منم همونطور که سرم رو به زور برگردونده بودم همه چیز رو تماشا میکردم

یه اقای دکتر هم مدام گوشی میذاشت رو قلب بچم و میزد کف پاش ...همسری بالا سر بچه بود حس میکردم که خیلی گیج شده من یه نگاه به اون  کردم و اونم یه نگاه به من نمیدونستیم چی شده خدایا بچم سالم باشه ..... حدود دو سه دیقه این طوری گذشت همسری اومد بالا سرم و نگام کرد اشک تو چشماش بود ...... صدای گریه کوچولوم بیشتر شد خدا رو شکر نفسش بالا اومدبالاخره دخترم رو دیدم بالاخره همه چیز تموم شد خدابا شکرت ...بالاخره  دخترم رواوردن بالا سرم و چسبوندنش به صورتم .....حالا دیگه منم وهمسری و یه دنیای جدید با دختری که اسمش اناهیتاس...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)