اناهیتااناهیتا11 سالگیت مبارک

برای دخترم که دنیای من است

بزرگ شدنت زیباست

عزیزم تو رفتی تو چهار ماه تقریبا سه ماه و دو هفته داری.. این روزا خیلی دوست داری باهات حرف بزنم و بازیت بدم ..هوشیارتر شدی و به همه چی با دقت بیشتر نگاه میکنی... همچنان تو جای شلوغ نمیخوابی فقط یه چرت کوچولو میزنی .... هنوز دمر نمیشی و هنوز چیزی رو نمیگیری... عاشق این هستی که به پهلو بخوابونمت ولی زیاد دوست نداری تو این حالت بمونی چند دیقه بازی میکنی و خسته میشی خوب میدونم زوده برات دمر بشی ولی من خیلی مشتاقم ببینم غلت میزنی عزیز   ...
8 شهريور 1392

پوشک

عزیزم یه چند وقتیه که برات مولفیکس 4 میبندم اخه شماره 3 برات کوچیک شده و 4 هم یکم بزرگه ولی خوب  توی این راحتتری به دور کمرت کمتر فشار میاد   مامان قربونت بره که اینقدر زود بزرگ میشی...
8 شهريور 1392

کالسکه

عزیزم دیروز تولدت بود البته نه یک سالگی بلکه تولد سه ماهگیت بود امروز وقت کردم بیام وبلاگت و از دیروز بنویسم تو خونه نشسته بودم و تو هم خواب بودی  تو کلوپ نی نی سایتم کسی نبود حوصلم سر رفته بود اخه سه ماهه تنهایی بیرون نرفتیم همش با اژانس و ماشین بابات رفتیم بیرون دلم لک زده بود برای خیابون ها و مغازه ها یه دفعه فکر کردم تو که تو کالسکه نمیشینی یعنی نمیتونی بشینی خیلی برات زوده هر کاری هم کردم که با بالش و پتو جات رو ردیف کنم نشده ولی کریرت رو میتونم بذارم رو کالسکه ..من فکر میکردم که کالسکت از اونا نیست که بتونم کریر بذارم توش ولی الان میبینم خیلی راحت کریر میره تو اتاقک و تو میتونی بشینی توش ... وای این خیلی خوشحالم کرد تو خواب بو...
28 مرداد 1392

تولد سه ماهگی

امروز تولد سه ماهگیته دخترم تو ازامروز وارد 4 ماهگی شدی دیگه داری بزرگ میشی ....تازگی یاد گرفتی با گریه هات جیغم میزنی البته یه جیغ کوچولووووووووووووو بغل همه میری فعلا نمیدونی غریبی کردن یعنی چی ...کاش همینطوری بمونی .... صبح حمومت کردم و تا ظهر خوابیدی بیدار که شدی به دوربین نگاه کردی و خندیدی مامانی هم چند تا عکس خوشگل ازت گرفت ...
26 مرداد 1392

مهمونی

سلام گل دخترم امروز یک شنبه 20 مرداد  رفتیم مهمونی خونه خاله صبورا و عمو مهدی اونا هم یه کوچولو دارن که یه اتاق خیلی قشنگ و رنگی رنگی داره .....تو رو بردم اون اتاق و تو به کاغذ ذیواری اتاق نگاه میکردی و کلی ذوق میکردی ...اونجا بود که من اولین بار صدای آقو کردنت رو شنیدم ...کلا زیاد دوست داری حرف بزنی ولی تا حالا صدای آقو رو در نیاوورده بودی منم کلی خوشحال شدم و قربون صدقت رفتم امروز خیلی شیرین شده بودی خیلی چلوندنی بودی اصلا هم اذیت نکردی ....از دیروز هم شکمت کار نکرده بود که بیتاب بودی ولی اونجا حسابی کار خرابی کردی اینم باز من رو خیلی خوشحال کرد .....
21 مرداد 1392

بدون عنوان

دخترم  امروز 13 مرداد 92 و تو امروز دو ماه و نوزده روزته ..من و بابایی بردیمت برای چکاب ماهیانه ..دکترت خیلی ازت راضی بود ..خدا رو شکر خوب وزن گرفتی و خوب رشد کردی ..خیلی خوشحال شدم که با شیر خودم تونستی به خوبی رشد کنی.دکتر معاینت کرد و گفت خیلی خوب گردنت رو نگه میداری ..مشکل یبوست داشتی که دکتر گفت تا یه هفته برای بچه ها طبیعیه و جای نگرانی نیست البته برای التهاب مقعدت یه پماد نوشت برات ..حالا بعد دو ماه و نوزده روز قدت شده 58 و وزنت هم 5560 شده که نسبت به تولدت خیلی خوبه ..دکتر از بابایی پرسید حرف زدنش چجوریه ..یه دفعه بابایی با تعجب گفت حرف زدنش؟؟ دکتر خندش گرفت و گفت اره اق و اوق میکنه ...بابایی هم گفت اره شروع کرده ... اخر سر هم ک...
13 مرداد 1392