اناهیتااناهیتا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

برای دخترم که دنیای من است

عزیزتر میشی

دخترم تو بغلی شدی حسابی هر کار میکنم بغلت نکنم تو گریه میکنی و من طاقت گریت رو ندارم .... حرف میزنم باهات نگام میکنی و یه لبخند کوچیک میزنی و مثل یه بچه گربه ملوس صدا در میاری و دلم رو اب میکنی احساس میکنم خیلی میفهمی وقتی باهات حرف میزنم تو هم انگار با حرف زدن نیازت رو میگی نه با گریه ... دیگه دارم کم کم میفهمم واسه چی گریه میکنی و چی میخوای وقتی خوابت میاد چشات رو میمالی و غر میزنی  دلم میخواد زودتر بزرگ شی و روز به روز کارای جدید بکنی و دلم رو اب کنی ...
10 مرداد 1392

واکسن دوماهگیت

مدت ها بود استرس واکسنت رو داشتنم مخصوصا وقتی پست های دوستام تو نی نی سایت رو میخوندم  استرسم  زیاد تر میشد26 تیر باید واکسن میزدی ولی چون افطاری دعوت بودیم از ترس اینکه اذیت شی نبردمت. بالاخره شنبه شد و روز 29 تیر با بابایی رفتیم بهداشت ....وای چقدر سخت بود وقتی دوتا پات رو دوتا پرستارای بهداشت گرفته بودن و تو گریه ای کردی که تا اون روز ازت نشنیده بودم یه جوری گریه میکردی که دلم برات خیلی سوخت من روم رو کردم اونور چون اصلا دلم نیومد ببینم به پات واکسن میزنن ولی بابایی دستات رو گرفته بود و  قربون صدقت میرفت تو هم زل زده بودی تو چشاش و با گربه انگار التماس میکردی که بسته .............. من قبلش بهت استامینوفن دادم وقتی اومدیم ...
8 مرداد 1392

اعترافات مامان دنیا

اعتراف میکنم که قشنگترین لحظه زندگیم به دنیا اومدن  تو بود و شنیدن صدای تو.... اعتراف میکنم لذت بخش ترین لحظه زندگیم اومدن از اتاق عمل ودیدن خانواده پدرت به خصوص دیدن  عموحمید با اون دست گل قشنگ تو دستش بود که از خوشحالی اشک تو چشمام نشست.. اعتراف میکنم که عاشق توو پدرت هستم ولی تا به حال نتونستم این عشق رو به پدرت نشون بدم اعتراف میکنم که خودم روتو دلدردات مقصر میدونم چون تو شیر من رو میخوری عزیزم.. اعتراف میکنم که گاهی خیلی خسته میشم و برای تنهایی هام دلم تنگ میشه ولی وقتی در حال شیر خوردن به چشام زل میزنی و میخندی و دهانت رو باز میکنی تا با زبون بی زبونی باهام حرف بزنی همه خستگی یادم میره .. اعتراف میکنم که گاهی ناشکری...
8 مرداد 1392

اولین افطاری

 دیروز بیست و ششم تیره بود تو دوماهت  تموم  شد باید واکسن دوماهگی بزنی ولی چون دیشب افطار دعوت بودیم و امروز هم خونه مامان جون گودبای پارتیه عموحمیده واکسنت رو میذاریم برای شنبه..... دیشب لباس قشنگی که مامان  جون معصومه سر سیسمونی برات خریده رو تنت میکنم ..هوا خیلی گرمه حتی با این لباس هم تنت داغه داغ بود .... تو خیلی دختر ارومی هستی تو خونه هر کی که باشی خیلی ارومی و اذیتی نداری مگر اینکه خوابت دیر بشه ولی دیشب تو فضای باز تو اون مراسم افطاری یه کولی بازی ای در اوردی که نگو شروع کردی به گریه کردن و هیچ کس نمیتونست ارومت کنه تا اینکه باهزار مکافات تو بغل من خوابیدی ....ولی نیم ساعت نشده بلند شدی و دوباره نق زدی ما هم مج...
27 تير 1392

دلدرد میشی

دختر گلم نمیدونم خودم رو مقصر بدونم یا نه چون تو خیلی دلدرد میشی ولی خیلی بی تابی نمیکنی تو از اون اولشم با هر چیزی راحت کنار میومدی فقط یه چیز رو زیاد دوست نداری اونم پستونکه که فقط چند ثانیه تو دهنت میمونه امروز صبح یعنی 24 تیر تو باز دلدرد شدی ولی بین این دلدرد خیلی خوش اخلاق رفتی و رو تختت بازی کردی ...
24 تير 1392

خاطره زایمان

چند روزی بود با مادر شوهرم میرفتیم پیاده روی طوری که قشنگ احساس میکردم سر بچم داره میاد پایین دوسه روزی رو پشت سر هم رفتیم به امید اینکه من ده روز تا زایمان طبیعی میتونم برم پیاده روی .... تو هفته 38 بودم دکتر برام سونو نوشته بود و من سونو رو گذاشتم برای روزی که میرم برای چکاب تا سونو رو به دکترم نشون بدم 24 اردیبهشت بود اون روز رو نتونستم برم پیاده روی ...شب همسری اومد خونه و گفت که فردا همراهم برای چکاب  میاد منم خیلی خوشحال شدم چون تا اونروز همیشه تنها میرفتم ...شام رو کشیدم ومشغول خوردن بودیم که تلفن زنگ خورد طبق معمول دوستم بود همیشه این ساعتا زنگ میزد همسری تل رو برداشت و کلی باهم کل کل کردن تو حرفاش گفت احتمال 50 درصد فردا بستر...
16 تير 1392